بی خوابی ........

ساخت وبلاگ

بی‌خوابی زده به سرم. ظهر خیلی خوابیدم. روز خوبی بود یکم به خودم استراحت دادم. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم وقتی دلم میگیره باید برم بین جمعیت بعضی وقتها هم اینطوری نیستم و باید توی اتاقم حبس بشم. امروز از صبح که بیدار شدم و تا حاضر بشم برم بیرون ساعت شد هشت و ربع که بعد بانک و وقتی رسیدم بازار ده و نیم شده بود مغازه‌دارها داشتن کم کم باز میکردن یه بوی بخصوصی داره بازار بوی ادویه بوی وسایلی که میفروشن بوی  اسفند بوی زندگی. خیلی جالبه هر کدومشون همچین درگیر کارکردن هستن که بهشون حسودیم میشه درحال تکاپو و کسب و کارشون هستن آدم به خودش میگه اینا افسردگی میگیرن اصلا؟ ... نمیدونم

من که تو دل و ذهنشون نیستم ببینم چه حسی دارن ولی هرچی که هست در حال تلاش هستن

نمیدونم بیخوابی زده به سرم پرت و پلا میگم. یک ساعت پیش رفتم حیاط ماشین آب گرفتم و شستم و اومدم بالا ماشین لباسشویی زدم لباس‌هامو شستم خودمم یه دوش گرفتم باز قهوه و چای و الانم نشستم دارم مینویسم. 

از جمعه‌ها بیزارم یه غمی داره عصرهاش و چشم بهم میزنی میشه غروب ولی حالا مگه این غروب میگذره

امیدوارم هرجا که هستید خوش و خرم باشید

انشالله

یارای حرفم زدنم نیست...........
ما را در سایت یارای حرفم زدنم نیست........ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : babakalam بازدید : 111 تاريخ : جمعه 21 مهر 1396 ساعت: 9:28