بادکنک ....

ساخت وبلاگ

وقتی بچه بودیم آرزومون این بود که وقتی بادکنک فروش میاد بریم ازش بادکنک گازی بخری. یه روز صبح زمستانی ولی آفتابی تا شنیدم صدای بادکنک فروش میاد به مادرم گفتم پول میدی بادکنک بخرم. یادم میاد 2 تومنی داد بهم (20 ریالی) رفتم یه بادکنک گازی نارنجی خوب یادم هست خریدم تا اومدم حیاط نمیدونم چی شد یکدفعه نخ بادکنک از دستم رها شد و به سرعت رفت و رفت و رفت. یعنی خریدن بادکنک با رها شدنش شاید 1 دقیقه طول نکشید. اینقدر گریه کردم اون موقع. شاید پنج سالم بود اون موقع چون مدرسه نمیرفتم. یادش به خیر

اون موقع خیلی غصه خوردم

آدم‌ها هر چی بزرگتر میشن 

مشکلات و غصه‌هاشونم بیشتر میشه

و وقتی تمام میشه

مرگ آغاز میشه

منظورم اینه هیچ کس تو این دنیا برای خوشی نیامده هر کسی یه گرفتاری داره. مهم اینه وقت گرفتاری‌ها ببینی یکی پیشت هست که دلداریت بده و اگر قرار باشه هر کی درگیر خودش باشه و به هم کمک نکنیم که دیگه نمیشه اسممون رو انسان گذاشت.

الان میتونم یک کامیون بادکنک گازی بخرم

ولی شادم نمیکنه

نمیدونم چرا

یارای حرفم زدنم نیست...........
ما را در سایت یارای حرفم زدنم نیست........ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : babakalam بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت: 6:40