امروزی که گذشت ......

ساخت وبلاگ

امروز ساعت یک ربع به شش بیدار شدم. معمولا همین ساعت‌ها بیدار میشم چون عادت ندارم ساعت بالاسرم باشه یعنی ساعت فیزیولوژیکم اینطوریه. هر ساعتی هم بخوابم با همین ساعت بیدار میشم. طبق معمول دوش گرفتم پیراهن از کمد برداشتم سریع اتو کردم و حاضر شدم و یک لیوان شیر بازم طبق عادت خوردم کیف و کتاب و لپ تاپ رو برداشتم رفتم پایین سوار ماشین و طبق معمول اتوبان حکیم و ترافیک و... 

ساعت هفت و نیم رسیدم محل کارم یعنی یک ساعت و ربع ترافیک. حالا بگرد جای پارک پیدا کن. خلاصه دردسرتون ندم رفتم بالا و توی اتاقم لپ تاپم روشن کردم و پشت سر هم کارها .... تا ظهر درگیر بودم بین این زمان یه متنی نوشتم  و رفت تا ساعت یک و دو. نهار معمولا از سلف‌سرویس نمیگیرم  خیلی چرب و چیلیه چون عادت به نهار خوردن ندارم یعنی حدود پنج سال هست اینطوری شدم یه چای با لیوان مخصوصی که دارم یکم بیسکوییت ساقه  طلایی که همیشه تو کشوی میزم دارم میشه نهار. ساعت سه و نیم بود که زدم بیرون رفتم خرید. دو سه تا سیب و گلابی و لیمو شیرین و خیار و گوجه و موز از هر کدام دو سه تا چون همیشه دوست دارم تازه  بازشه. نشستم تو ماشین و خدای من از بزرگراه نیایش که بخوای بری قشنگ 2 ساعت ترافیک خدا نکنه تصادفی چیزی شده باشه. رسیدم خونه ساعت پنج و نیم بود فکر کنم. مادرم گفت خسته‌ای؟ گفتم نه  مادر کجا میخوای بری؟ گفت بریم خونه خاله‌ همونطوری دوباره پشت فرمون و رفتیم خونه خالم معمولا میرم خونه خالم من میرم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت میکنم. بیدار که  شدم خاله برام چای و میوه آورد هر کاری کرد شام بمونیم مادرم گفت نه باید بریم بابک کار داره. خلاصه  تو راه برگشت ساعت هشت و نیم بود دم یک نانوایی سنگکی وایستادم یه تا کنجدی یک رو گرفتم تازه  تازه دلتون نخواد. همونجا برش دادم نون‌ها رو گذاشتم رو صندلی  عقب نصفشو آوردم صندلی جلو که مادرم گفت مگه نهار نخوردی؟؟؟ گفتم  مادر تا حالا دیدی من غذا بخورم. اینم بگم نمیدونم چرا اینطوی شدم اگر اندازه دو قاشق غذا بخورم یک معده  دردی میگیرم که نگو به خاطر همین استرس دارم و غذا  اصلا نمیخورم اینطوری راحتم.  رسیدیم پشت چراغ  قرمز که یک دخترگل فروش امد جلو. جالبه مادرم برگشت گفت این دختره همیشه اینجاست منم  گفتم آره چون اینا سرقفلی دارن. امد جلو گفت گل میخواید؟ گفتم نان میخوای دیدم یه طوری نگاه کرد برگشتم و از صندلی عقب یک تکه نان که برش داده بودم دادم بهش.  انگار دنیا رو بهش داده بودن بنده خدا. نان تازه با اون بویی که داره دل هر کسی رو آب میندازه. البته اینم بگم که خودم نون خالی خورم یعنی  با نون خودم سیر میکنم. 

دردسرتون ندم

تازه رسیدم خونه  و روی تخت وقتی نظرات دوستان رو میخونم خستگیم در میره

از همتون ممنون

که به وبلاگ من سرزدید

بازم تشریف بیارید

یارای حرفم زدنم نیست...........
ما را در سایت یارای حرفم زدنم نیست........ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : babakalam بازدید : 120 تاريخ : چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت: 6:40